این موقعها را دوست دارم. این موقعها که تابستان زور آخرش را میزند و تاریکی زودتر از راه میرسد. من آدم روزهای کوتاه و شبهای بلندام. هوا که زودتر تاریک میشود آرامترم. خیابانها را بیشتر دوست دارم و خلاف روزهای تا شب روشن تابستان عجلهای برای زودتر رسیدن به خانه ندارم. خوش خوشک قدم برمیدارم و مثل همیشه توی گوشم خوانندهای میخواند. نور که نیست آرامترم.
هنوز ساکتام. توی سرم پر از صداست. توی سرم پر رفت و آمد است. از درخت ناراحتم و مدام فکر میکنم این همه ترس ه چقدر دلم را بهم میزده. از آدمهای فقط خیالکن خوشم نمیآید. بی دل و جرئتاند و به خیال؛ خوش. خیال هم آدم را پرحسرت میکند. پر باد. آدم از خیال پُف میکند. مثل وقتیهایی که شوری نمک زیر پوست رسوب میکند و پف میآورد.
خودم را از تمام مسئولیتها کشیدهام کنار. نمیخواهم. شلوغی فکر و پر مشغلهگی نمیخواهم. همان کاری را میکنم که بلدام. نوشتن. حوصله بیشتر از اینها را ندارم برای کار. به جنگلی میگفتم کار میکنم پول کتابها و کلاسها و فیلمها را دربیاورم. بیشترش را نمیخواهم. تمام تمرکز و روح و جسمم را گذاشتهام برای نوشتن و خواندن. شروع رمان جدید. هنوز خبری از واریس نیست. زنگ هم نمیزنم بپرسم کی چاپ میشود. من مدتهاست حوصله انتظار کشیدن ندارم. از همان وقتی که دیگر منتظر هیچ اتوبوسی نبودم عصرها به تهران برسد. از همان وقتی که ترمینال بیهقی را فراموش کردم. حالا هر دوشنبه که میروم کلاس رقص، بیآنکه نگاه کنم به کنار جدول گوشه دست چپ میدان آرژانتین که همیشه با ماشین نیم ساعتی زودتر میرسیدم و منتظر میماندم، راه میکشم و پیاده سربالایی خیابان الوند را میروم بالا. مدتهاست انتظار هیچکس و هیچچیزی را نمیکشم.
اینجا که مینویسم حالم بهتر است. اینجا، که فقط مینویسم و قرار نیست حجم دیوانه کننده عکسها و ویدئوها روانیام کند. اینجا که توی این صفحه سفید مینویسم و منتشر میکنم.